دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دوستهای خیالی دیانا

این روزها ما چند تا بچه دیگه هم تو خونه داریم. نیکا یکی از اون دوستهای خیالیه که نمی دونم چرا همش تو توالت و در حال جیش کردنه. هر وقت دیانا میره توالت هی در میزنه و داد می زنه که نیکا بدو بیا بیرون من جیش دارم، جیشم داره میریزه و ما از این نیکا جون بهره ها بردیم برای راهی کردن دیانا به توالت. دومین دوست خیالی مامان نیکا است. به نام نازنین. البته دیانا همش این اسم رو فراموش میکنه و از من می پرسه. فکر نکنین که مامان نیکا خیلی بزرگتر از خودشه ولی دیگه مامانشه. بعدی نیره است که دیانا دائم تلفنی باهاش حرف میزنه حالا متن اون مکالمات تلفنی هم به جای خود بسیار شیرین و بامزه و آخری آنیا دختر این نیره است که باز دیانا جون اسمی که خودش اختراع کرده...
30 مهر 1391

ناهار اردکها

با دوست مهربونت آتوسا رفتیم پارک. بعد از کلی بازی تو زمین بازیه جدید پارک ملت من گفتم که بریم برای اردکها غذا بریزیم. تو یک دفعه به خودت افتادی که من براشون غذا درست نکردم و ... خاله فروغ و من گفتیم دیانا جون نون آوردیم که بدیم به اردکها ولی تو گوشت به این حرفها بدهکار نبود و گفتی الان براشون غذا درست می کنم و تو عالم خیال و در حین راه رفتن شروع کردی به غذا درست کردن و بعد هم دستت رو مشت کردی و صاف گرفتی جلوی بدنت انگار که یه چیزی تو دستت هست. آتوسا هم تو عالم خودش بود برگها رو جمع می کرد و هی به تو می گفت که برگ جمع کنی ولی تو قابلمه خیالی غذای اردکها رو ول نمی کردی. بهت گفتم دیانا جون اون قابلمه رو بده به من اگه دوست داری با آتوسا برگ جمع...
30 مهر 1391

خدای صورتی

بابا گفت: خدا رو شکر تو هم گفتی: خدا رو شکر بابا گفت: خدا کیه دیانا؟ تو گفتی: خدا هیچ کی نیست پرسیدم: خدا چیه دیانا تو گفتی: خدا یه چیزیه بابا پرسید: چه چیزیه دیانا تو گفتی: یه چیزیه ولی نمیدونیم چه چیزیه بابا پرسید: خدا چه رنگیه دیانا؟ تو گفتی: خدا صورتیه... ...
23 مهر 1391

تو هم مامانت رو می خوای

این روزها هر وقت کاری دارم و یا تو آشپزخونه مشغولم دیانا میاد و میگه: پس کی منو بغل می کنی مامان. یا میگه : من مامانم رو میخوام. میشه بغلم کنی. و بابا ابوذر خیلی وقتها جمله دیانا رو تکرار می کنه. و دیانا ازش می پرسه: تو هم مامانت رو می خوای؟ مامانت کیه؟ مامان جون؟ و دیروز بابا ابوذر گفت : مامان من اون لباس سبزه ( اشاره به دیانا که رنگ لباسش سبز بود) و بعد دیانا یه نگاهی به خودش کرد و دستی روی شکمش کشید و گفت: من که دلم بزرگ نیست. من مامان نیستم. گفتم دیانا مگه مامانها دلشون بزرگه؟ با خنده گفت: آره!!!!!!!!!! ( آبروی مامان زینب رفت.........)
15 مهر 1391

طعم اسنک

تو خونه ما هله هوله های بازار خیلی کم پیدا میشه. چیزی که اول از همه به خونمون اومد پاستیل بود اون هم در غالب جایزه برای توالت رفتن و بعد هم ذرت بو داده البته قبل تر از اینکه به صورت بسته بندی های رایج در بازار خریداری بشه خودمون تو خونه درست می کردیم. اما این بسته بندی های پر زرق و برق برای بچه ها جذابیت دیگه ای داره. و باقی چیزهای رایج مثل چیپس و پفک هیچ وقت برای دیانا خریداری نشده البته شده جایی دیده و خورده و مزه اش رو چشیده ولی خیلی کم. تا اینکه چند شب پیش بابا ابوذر که از بیرون اومد برای دیانا یک بسته ذرت خریده بود و برای مامان دیانا هم یک اسنک. من اونجا گذاشتمش کنار و دیانا هم سرش به ذرتش بند بود که بابایی به طعمش توجه نکرده بود و...
15 مهر 1391

برایت می نویسم... شاید جایی دیگر

سلام عزیزکم خیلی وقته که برات نمی نویسم. گاهگداری در دفترم چیزهایی را ثبت می کنم اما دست و دلم به نوشتن در وبلاگ نمی رود. انگار تازه فهمیدم که چقدر با نوشتن در دفترم متفاوت است. تازه فهمیدم که خیلی چیزها را در اینجا نمی نویسم شاید خجالت می کشم یا شاید هم می ترسم که وجهه ام را خراب کنم، نمی دانم هر چه هست دچار خودسانسوری شده ام و این آزار دهنده است. حالا در وبلاگ دوستانی داریم و از این بابت بسیار خوشحالم اما این حریم خصوصی نمی تواند رنگ ببازد و من به دنبال گوشه ای دنج برای خودم و خودت می گردم. خلوتی می خواهم تا در آن خودم را آنچنان که هستم بیان کنم و اما وبلاگ نمی تواند چنین فضایی را فراهم کند. باز هم برایت خواهم نوشت در وبلاگ و در د...
12 مهر 1391

همبازی های دوست داشتنی

دیروز بعد ازمدتها باران و خاله آزاده اومدند خونمون. باورم نمیشد که شما دو تا اینقدر تغییر کرده باشین. چقدر خوب با هم بازی می کردین. تقریبا به ما کاری نداشتین. هر چند که ما هر از گاهی میومدیم و بهتون سر می زدیم . گاهی جدا از هم بازی می کردین ولی تو یه اتاق. باران از یه وسیله به سراغ یه وسیله دیگه می رفت و تو هم بیشتر نگاهش می کردی. یه بار هم باران داشت به عروسکی که بغل تو بود غذا میداد و با هم حرف می زدین. الهی من فدای شما دو تا بشم با اون خاله بازی کردنتون. گاهی هم صداتون می رفت بالا و بعد تو میومدی و می گفتی : باران به من میگه من آقایم ولی من آقا نیستم من خانمم. بعد من هم می گفتم آره عزیزم تو خانمی شاید تو بازی تو بابا شدی؟ بعد تو هم با نا...
12 مهر 1391

مشکلات گفتاری من یا فهم درست دیانا

بعضی کلمات و یا حتی جمله ها هست که در صحبت کردنم جا خوش کرده است و خودش را به عنوان یک اشکال نشان نمی دهد تا اینکه دخترکم جایی بین حرف زدن ها مچم را می گیرد. دیانا لبه تخت نشسته بود و من داشتم جوراب به پایش می کردم . خیلی شل و ول نشسته بود و من احساس کردم دارد میافتد. گفتم: دیانا جون خودت رو محکم بگیر!! ( منظورم این بود که لبه تخت را بگیرد یا خودش را کمی عقب بکشد) دیانا هم دستش را گذاشت روی دلش و محکم فشار میداد!!!!!!!!!!!!! ( خودش را گرفته بود، عززززززززززیزم!) موسیقی در حال پخش شدن بود یک آهنگ آرام. دیانا گفت این رو دوست ندارم یکی دیگه بذار. من گفتم خوب این آهنگ آرومه ، شاید آهنگ بعدی شادتر باشه. گفت : مامان تندتر باشه!!! آهنگ آرو...
12 مهر 1391

سفری کوتاه آخر شهریور ماه

می خواستیم تعطیلی آخر هفته قبل رو بریم جنگل ابر ( شاهرود). به دیانا گفتم که خوشحال بشه چون جنگل رو دوست داره. گفت مامان من دوست دارم شیر کوچولو ببینم. گفتم عزیزم این جنگلی که می خوایم بریم شیر نداره. تازه بقیه حیوونهاش هم طرف ما نمیان که ما ببینیمشون. دیانا گفت: پس من نمیام، جنگل بدون حیوون دوست ندارم...!!!!!!!!! یه سفر کوتاه اما عالی. خیلی خوش گذشت جاتون خالی
12 مهر 1391
1